کد مطلب:314820 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:189

عنایت حضرت قمر بنی هاشم به خدمتگزاران مجالس حسینی
حامی و مروج مكتب اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) جناب آقای حجةالاسلام آقای شیخ محمدرضا خورشیدی، طی نامه ای به دفتر انتشارات مكتب الحسین (علیه السلام) چهار كرامت ارسال فرموده اند كه ذیلا می خوانید:

1- عبدالعلی ساكن یكی از شهرهای جنوبی ایران، به شغل ماهیگری و صیادی مشغول است. با اینكه سواد چندانی ندارد وی از مردان خدا و دارای صفای باطن و مشاهدات عجیب، در همه حالات متوسل به حضرت قمر بنی هاشم (علیه



[ صفحه 344]



السلام) و مشغول عنایات صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. كرامت ذیل یعنی عنایت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام به آقای عبدالعلی را قبلا از یكی از بزرگواران شنیده بودم و خوشبختانه بعدا در مجلسی معنوی آن را از زبان خود آقای عبدالعلی شنیدم كه مضمون آن را نقل می كنم:

شبی از شب های دهه محرم مردم محل از من خواستند كه آشپزی آن را من به عهده بگیرم و من هر چه گفتم در آشپزی مهارت ندارم نپذیرفتند. سرانجام با همكاری همسرم و فرزندانم قبول كرده و مشغول آشپزی شدم. غذای آن شب هم خورشت قیمه بود كه مقدار زیادی گوشت «ظاهرا پنجاه كیلو» را آماده و همراه مخلفات آن در دیگی روی اجاق گذاشتم و... شب فرا رسید و مردم در حسینیه گرم سینه زنی و عزاداری بودند و من هم همراه با آن ها كه ناگاه همسرم آمد و به من گفت: چرا اینجا هستی؟ گفتم: چه طور؟ گفت: بیا ببین كه خورشت تمام سوخته و سیاه شده است!

سراسیمه رفتم در دیگ را برداشتم كه دیدم تمام خورشت و گوشت یكسره زغال شده و سوخته است. دیدن این صحنه همان و فكر شرمندگی در مقابل عزاداران همان، خود به خود راه بیابان را پیش گرفتم دیگر كسی را نمی شناختم، از زندگی سیر شده بودم، فقط به طرف بیرون از آبادی و روستا راه افتادم و یكسره صدا می زدم: «یا ابوالفضل! یا ابوالفضل به دادم برس، رو سیاه شدم، بدبخت شدم، كمكم كن، بیچاره شدم و... طوری بی خود بودم كه در راه به تیر برقی رسیدم و چنان پیشانی ام را به آن كوبیدم كه از سر و پیشانی ام خون جاری بود و من متوجه نبودم و فقط یكدم صدا می زدم: یا ابوفاضل... یا ابوفاضل... كه یكدفعه دیدم ازمقابل آقای بلند قامت، پیراهن عربی بلند سفید رنگ بر تن، جلیقه ای ظاهرا سبز رنگ بر روی پیراهن و چفیه ای بر سر و نقاب بر چهره سوی من آمد



[ صفحه 345]



و گفت: عبد علی چه شده؟!

عرض كردم: بیچاره شدم، بی آبرو شدم، خورشت سوخت و زغال شد... كه آن بزرگوار با كمال مهربانی فرمود: نه، طوری نشده، و به طرف دیگ خورشت رفتند و در دیگ را برداشته و به من فرمود: بیا نگاه كن، طوری نشده، غذا سالم است، و من نگاه كردم دیدم هیچ شباهتی با خورشت سوخته چند لحظه قبل ندارد غذایی جالب و معطر و...

فهمیدم این بزرگوار عنایت فرمود، قسم دادم نقاب را كنار بزنید صورت مبارك را ببینم، وقتی نقاب را از چهره نورانی كنار زد دیدم حضرت ابوالفضل قمر بنی هشم (علیه السلام) است. عرض كردم ادب و تشكر كردم.

در این لحظه آقا به داخل حسینیه تشریف فرما شدند و من هم به همراه آن بزرگوار رفتم. حضرت در حسینیه نشستند و مشغول تماشای مردم عزادار كه گرم سینه زنی بودند شدند و من هم رو به روی حضرت نشسته، تماشای صورت مقدس او می كردم، بعد از مدتی حضرت برخاستند، «ظاهرا به من فرمود: خوب غذای مردم را بده» و از حسینیه تشریف بردند. من طرف دیگ غذا رفته غذای عزاداران را كشیدم كه ناگهان دیدم مردم دهات اطراف به محل ما سرازیر شدند [با این كه نزدیك نیمه شب بود] و با تعجب می پرسیدند: غذای امشب شما چیست؟ كه بوی عطر و طعم آن به روستاهای ما می رسد؟

من جریان را گفتم. وقتی مردم از معجزه و عنایت ابوالفضل علیه السلام به غذای امشب آگاه شدند به قدری هیجان زده شدند كه بعد از تمام شدن خورشت می آمدند و برای تبرك و شفا داخل آن دیگ مورد عنایت آقا می نشستند و می چرخیدند و بدن خود را به اطراف دیگ می مالیدند. عجیب این بود كه در ته دیگ یك كیلو گوشت و خورشت مثل یك قطعه ذغال سیاه بود كه نشانه ای از عنایت



[ صفحه 346]



باقی بماند.

مراسم اطعام تمام شد و من به خانه رفتم ولی خوابم نمی برد. در اتاقی تنها نشسته و گریه می كردم و مرتب آقا را قسم می دادم كه یكبار دیگر تشریف بیاورید تا دوباره شما را زیارت كنم. تنهای تنها بودم و در اتاق را هم از داخل قفل كرده بودم و حتی چفت آن را انداخته بودم. آن قدر گریه كردم و آقا را قسم دادم كه حدود دو ساعت بعد از نیمه شب متوجه شدم چفت در خود به خود بالا رفت و افتاد و آرام آرام باز شد و حضرت ابوالفضل علیه السلام تشریف فرما شدند، این دفعه برای بار دوم آقا را زیارت می كردم و گریه مناجات و زاری با آقا شدم و.... در ضمن عرض كردم: آقا ممنونم كه امشب آبرویم را خریدی ولی به امام حسین (علیه السلام) دیگر برای مجالس آشپزی بكن و ما هم هوای تو را داریم و بعد از مدتی تشریف بردند.